کد مطلب:125555 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:262

ادای عبودیت
نماز شام كه خاتون حجله گاه ختن

ز جنس اكسون [1] معجر نمود و پیراهن



دمی نرفته به رنگ بنفشه گشت هوا

سپهر شد به مثل همچو بوستان سمن



ز هر كنار فروزنده ای طلوع نمود

به آب و تاب گل نوشكفته در گلشن



ولیك باز شب اندر شعار اول بود

به سان روز، گرفتار زلف دلبر من



چو رفت پاسی و شد گاه آنكه راحت خواب

كند شروع و برد رنج روز را ز بدن



دوباره حال بگردید و مه نمود ابرو

شد این فضای شبه فام اندكی روشن



در مشاهده شد باز و چرخ لعبت باز

نهفت باز به زربفت لاجوردی تن





[ صفحه 130]





در این مشاهده چون چشم شاهدان انجم

شدند از سر شوخی به ماه چشمك زن



فلك چو نطع كبود و ستارگان در وی

به خودنمایی چون شنبلید در سوسن



به دیده اندر مانند سلك مروارید

ز گوش لاله رخان جلوه می نمود پرن [2] .



مرا دو دیده به گردون و خسته دل ز فراق

هوا بر آتش شوقم همی زدی دامن



دمیده خواب ز سر، جای آن گرفته خیال

روان و خاطرم آزرده از ملال و محن



به قصد اینكه دمی خویش را كنم مشغول

برای آنكه زنم تن ز یاد یار و وطن



ملازمان را با آنكه بود بس بیگاه

اشاره كردم تا زین نهند بر توسن



بر آن تكاور صرصر نژاد برق نهاد

كه كوه را بدراند ز سم خاره شكن



سوار گشتم و آهنگ گلستان كردم

ز خانه رخت كشیدم به طرف باغ و چمن



شمیم ریحان دادم خبر ز نافه ی چین

گلم به چشم درخشید چون سهیل یمن



وزید باد سحر، تازه گشت روح هوا

به خنده ی شكرین غنچه باز كرد دهن





[ صفحه 131]





درخت شد متمایل برای رقص چو دید

به صد نوای، هزاران شدند دستان زن



طلوع فجر كه شد روشنی فزون، تابید

به رنگ شمع برافروخته شقیق [3] دمن



كلال [4] رفت، به خویش آمدم در آن دم صبح

دوباره تازه شدم اندر این سرای كهن



غمم زدود از آن روی ساحت بستان

كه سبز بود چو دراعه ی [5] امام حسن



بزرگ سبط نبی نور دیدگان علی

سرور سینه ی خیرالنسا محیط منن [6] .



در شرف را قلب منورش دریا

زر عطا را دست مباركش معدن



كفش دراری رخشان جود را مطلع

دلش جواهر اسرار علم را مخزن



امامت از وی گردیده با سنا و فروغ

ولایت از وی دریافته بها و ثمن



ولی او را روز حساب و گاه عقاب

سروش گوید هان لا تخف و لا تحزن



عدوی او را در هر كجا بود، باشد

همیشه بند نكال [7] و عذاب بر گردن





[ صفحه 132]





معین است كه مقبول او بود مختار

مسلم است كه گفتار او بود متقن



به خاندان رسالت چو بنگری دانی

كه خلق جمله حسن بود خلق او احسن



نمود در همه جا با كمال قدرت، حلم

كه بود مظهر الطاف قادر ذوالمن



همه محاسن اطوار انبیا شد جمع

در آن جناب، زهی طورهای مستحسن!



چو آفتاب بود حضرتش منیر و مضیی ء [8]

عطیه یافته زو روشنی زمین و زمن



چو آسمان نه، كه از آسمان گذشت به جاه

به فرق هر كه شد این آفتاب سایه فكن



دلیل راه یقین است و هر كه پیرو اوست

برون ز عالم وهم است و از معالم [9] ظن



بزرگوار امام منا، ثنای تو را

اگرچه بنده همی داند از اصول سنن



ولیك نیست مرا حد آن، كه می دانم

در این مقام بود نفس ناطقه الكن



تو را رسول ثنا گفت و با رسول خدای

چه سان تواند این بنده همسری كردن



غرض ادای عبودیت است و عرض خلوص

كه این وظیفه ی مسكین بود به سر و علن





[ صفحه 133]





دلم به مهر تو ای حجت یگانه ی حق

بود چو شاخ به برگ و شكوفه آبستن



نهفته نیست كه من با بیان قاصر خود

شدم به مدح تو گویا نشسته لب ز لبن



نخست روز گرفتم به دست، دامن تو

كه تا به روز قیامت مرا كنی ایمن



عنایت تو كجا بنده را كند محروم

نبوده بر لب گوهرنثار تو چون لن [10] .



اگر «فروغی» مقبول آستانه ی توست

دهد حساب به روز جزا به وجه حسن





[ صفحه 134]




[1] اكسون: پارچه ي سياه قيمتي.

[2] پرن: ستاره ي پروين.

[3] شقيق: شقايق.

[4] كلال: كندي و خستگي.

[5] دراعه: جامه اي كه جلو آن باز باشد و زهاد و مشايخ بر تن كنند.

[6] محيط منن: درياي بخششها.

[7] نكال: عذاب و عقوبت.

[8] مضيئ: روشن.

[9] معالم: نشاني و علامت ها.

[10] لن: حرف نفي، در اينجا به معني پاسخ منفي به خواهنده است.